سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاتوق دختر و پسرای باحال

نفس عشق

دخترک کوری نامزدی داشت ،

آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند.

روزی دخترک آرزو کرد که ایکاش چشم  داشتم و می توانستم او را ببینم .

یکروز کسی به دخترک چشم هدیه کرد ،

 او دیگر میتوانست ببیند .

رفت پیش نامزدش و دید که اوکور است ،

دل سرد شد و خواست که اورا ترک کند ،

پسرک قبول کرد

به او گفت :فقط ازتو خواهشی دارم .

دخترک گفت :بگو

 پسرک گفت :

گلم مواظب چشمهای من باش

 

 

 

 

 

یکروز پسری به دنبال دختری راه افتاد ،

 دختر از او پرسید: چرا به دنبال منی

پسر گفت : من عاشق تو هستم .

دختر گفت : چرا عاشق من ؟

 من یک خواهر بسیار قشنگی دارم که داره از پشت سر میاد،

 برو با اون دوست شو .

پسر هم برگشت تا خواهر اورا ببیند

وقتی خواهرش رسید دید که چقدر زشت است .

برگشت و به دختر گفت چرا به من دروغ گفتی ؟

دختر گفت : چون تو به من دروغ گفتی ،

اگر عاشقم بودی پس چرا به دنبال دیگری رفتی ؟

دختر دیگر محل آن پسر نگذاشت و به راه خود ادامه داد. 

این نفس هوسی است که با عشق اشتباه گرفته شده است


+ نوشته شده در جمعه 87/2/27 ساعت 5:45 صبح توسط سارا | نظر


تنهاترین تنهای عالم

اسم من (........) و جنسیتم (.........)

یکروز توی اطاقم تنها نشسته بودم و به بی کسی خودم فکر میکردم

 و های ،های گریه میکردم .

که یک لحظه دیدم یکی پیشم نشسته ،

وقتی بهش نگاه کردم مهرش تو دلم نشست ،

آخه خیلی زیبا و جذاب بود ،آرام و با بغضی که داشتم بهش،

 گفتم: شما ؟

با لبخندی زیبا گفت :سلام گلم من عاشق توام .

گفتم :عا عا عاشق ؟ چ چ چرا ؟

با همون لطافت گفت :

آخه تو گلمی ،تو عزیزمی ،تو نفس منی ،

عزیز دلم من آنقدر تو را دوست دارم که هر لحظه

برای دیدن تو و بوسیدن روی ماهت ،لحظه شماری می کنم ،

آنقدر دوستت دارم که حاضرم

هرچه دارم در اختیار تو بگذارم،آخه تو عزیز دلمی گلم .

نمی دونم چرا ؟ ولی حرفاشو باور کردم و چنان مهرش بر دلم نشست

 که دوست داشتم خود را در آغوشش بیندازم .

آخرسر هم این کار را کردم و خودرا در آغوشش انداختم .

ساعتها گذشت ،نمی دانم چند ساعت شد .

ولی وقتی به خودم آمدم دیدم همانطور مهربانانه و با لبخند در کنارم نشسته بود .

منو صدا کرد . گفتم: بله عزیزم .

گفت: خوبی گلم؟

گفتم : آره .من را با اسمم صدازد و بهم گفت :

مثل اینکه می خوای چیزی به هم بگی .

سرم را پایین انداختم و گفتم :

 منوببخش که تا به حال متوجه تو نشدم ،فقط یک سوال از تو دارم .

گفت :بگو گلم .

گفتم تو اسم منو میدونی ولی من اسم تورا نمی دانم ، اسمت چیست ؟

با لبخند گفت :گلم اسم من ؟

گفتم :بله

با مهربانی گفت :

 

 

 

 


+ نوشته شده در سه شنبه 87/2/24 ساعت 4:4 صبح توسط سارا | نظر


عشق واقعی

روزی مجنون به در خانه لیلی رفت و در زد،

 لیلی گفت: که کیستی؟

 مجنون گفت :من 

 لیلی گفت: غریبه ای

((من )) را نمی شناسم

 مجنون رفت و بعد از یک سال آواره گی دوباره ،

در خانه لیلی را زد 

 لیلی گفت: که کیستی ؟

 مجنون گفت :تو 

 لیلی جواب داد حالا تورا شناختم  تو مجنون منی بیا تو

 

 

آری گلم عاشق جز تو چیزی نمی بیند


+ نوشته شده در دوشنبه 87/2/23 ساعت 6:21 عصر توسط سارا | نظر


نفرین به فاصله ها

بنام خدای من ، خدای غریبه ی تنها

تا انتهای جاده ها خواستم بروم اما نشد ...

از این جاده ها هم نمی توان به انتها رسید ،

تا انتهای جاده ها نمی توان رفت ...

زیرا هر کدام تکرار دیگریست ...

تکرار رفتن ها ، تکرار با تو بودن ها و بی تو بودن ها ...

تکرار شکستن قلب ها ، تکرار یادها ...

تکرار پیمان ها و تکرار گسسته شدن آن ها ...

تکرار فاصله های بی انتها ...

تکرار تکرار شدن ها ...

و تکرار ها ...

... لعنت به این فاصله ها که ما را از هم جدا کردند ...

باز برای تو نوشتم و با یاد تو ، کاش بودی ...

کاش می دیدی که فراموش نمی شوی و بلکه چگونه تکرار می شود

از تو گفتن ها ...

دوستت دارم تا ابد ، تا همیشه ...

بگذار دوست داشتن هایم هم تکرار شوند ...

 

عشق و عشق ...

یادته ؟ خودت اینو بهم گفتی :

فاصله ها هیچ وقت حریف خاطره ها نمی شوند ...

اما امروز  ...

بیادتم ...


+ نوشته شده در چهارشنبه 87/2/18 ساعت 9:4 عصر توسط سارا | نظر


روز اغاز عشق نخستین

همیشه روز اغاز عشق نخستین را به یاد می اور م.ان روز را به یاد می اورم که برای اولین بار کشاکش عشق را در دل احساس کردم و با خود گفتم اگر عشق این هست چه درد جان کاهی است!))

دیده یر زمین افکندم و مدتی دراز به دنبال ان کس که برای نخستین بار شاید بی ان که خود بخواهد دلم را اماج تیر عشق کرده بود نگریستم راستی ای عشق چه رهبر بدی بودی ! اخر چرا یک اینچنین احساس دل پذیر باید این همه هوس و این همه رنج بدنبال خود داشته باشد؟

وقتی عشق در دلم راه یافت در یافتم که این شادمانی نه با صفا و خلوص بلکه با غم و اشک همراه است ای دل اشفته وقتی که بدین حقیقت پی بردی دچار چه هراس و اضطرابی شدی ! یادت هست که چه طور مرا در غوغای روز و خاموش شب گاه نگران و گاه خوشبخت واداشتی که اه های سوزان از دل براورم  و بیتابانه  بر بستر خود بغلتم ؟

یادت هست که هر وقت افسرده و خسته دیدگان را از پی خفتن بر هم می نهادم چگونه تب و هذیان مرا ناگهان از خواب بیدار می کرد ؟ اوهدر میان تاریکی چهره زیبای دلدار چه روشن در نظرم جلوه میکرد دیده بر هم می نهادم تا بهتر او را تماشا کنم .سر اپایم  را لرزشی دلپذیر فرا میگرفت و همچنان که باد هنگام گذشتن از جنگل های کهن درختان را به زمزمه ای مبهم و طولانی   و ا میدارد اندیشه های اشفته  و پریشان روح مرا فرا میگرفت اما در ان هنگام که من خود خاموش بودم دل دیوانه ا م می نالید و رنج میبرد.


+ نوشته شده در چهارشنبه 86/7/25 ساعت 2:52 عصر توسط سارا | نظر