نمی دانم
نمی دانم
به راستی نمی دانم آیا تا به حال کسی در عالم پیدا شده که درد شیرین را چشیده باشد، آیا تا به حال کسی به باور درد شیرین رسیده است؟
تو را خوب می شناسم و به گمانم حالا دردهایت را خوب میدانم که هر کدام مثل نیشتری بر قلبم هستند و من با تو درد می کشم، با تو قد می کشم و با تو به تمام تعاریفی میرسم که هیچکس نمی توانست به این آسانی بدان دست یابد...
عزیز ترینم
عزیز نازنینم
ناگه میان این همه غصه با جمله ای به ظاهر غصه آورنده دل شادم کردی، من با تو خواهم بود چه با پای رفتن و چه بدون آن، که من پاهای رفتنت خواهم بود، اگر چشمهایم تو باشی، اگر صورت مهربان تو در افق موفقیت نظاره گر پاهای بی تاب رسیدنم باشد، و اگر دستهای تو یاری دهنده ی قلب پر از عشقم بمانند، من با تو رنگ می گیرم و با تو زندگی می کنم، من عاشقانه چشمهایت را میان دلم نقاشی میکنم، و از میان لحظات شکار لحظه، چشمهای تو را شکار میکنم که به دور دست عشق نظر افکنده ای و دلدادگی را به دلدادگان آینده می آموزی
من با توام
دو قلب در کنار هم، من با تو شادمانم، من با تو غمگین هم می توانم بشوم، اگر عصبی شوی من با تو گر میگیرم، من همزاد توام، با من بمان، من همیشه با توام...
همزاد من
همزاد من
از نامرادی دوران نمی ترسم اگر تو پر پروازم باشی
دنیا مگر دلتنگی هم دارد، من از هر دل تنگ روزنه ای میسازم برای رسیدن به سرزمین فراخ عشق ِ تو در آنسوی کوه ناکامی
من تمام در راه ماندگان را بشارت میدهم به نوری که در سرزمین فراخ عشق گسترده شده، برای پذیرایی از قلبهای عاشقی چون قلب تو
من تمام حجم قلب مهربانت را میستایم و احساس میکنم، من حجم تمام دلنگرانی های قلب بی تابت را اندازه زده ام و هر روز ابعادش را در ذهنم مرور میکنم، من همه ی حجم تنهاییت در تمام روزهایی که میگذرند را حس میکنم، من تمام ساعات بی تو بودن را مینگارم تا نعمت با تو بودن از خاطرم دور نشود، من با تو می مانم حتی اگر دستهای مهربانی بر پاهایم حلقه شوند برای بازداشتنم...
تو معنای همه ی آن چیزهایی هستی که میشود در یک مرد یافت
و من سخت در شگفت قلب بلوریت هستم و در این سکوت صبر گونه ات که هیچ شکایت نمیکنی...
و من سخت بی تاب شده ام از بیاد آوردن این همه خود داری و این همه سکوت و این همه صبر و این همه ایثار...
من درد میان آن چشمها را سخت می شناسم، من کجا مظلومم که چشمهای مظلوم تو دل آدم را آتش میزند، وقتی میوه های دلت در کنارت هستند و آدم گمان آن دارد که غم دنیا بر دلت سنگینی میکند...
میان این همه دلتنگی و فاصله، میان این همه بهانه برای بودن و ماندن و عاشق ماندن، یک چیز را خوب میدانم من اهل نماندن نیستم
با تو میمانم تا آخر
و تو از تنهایی در میایی
من حجم درد را روی صورت تب دارت حس میکنم
عجب دارم از سنگهایی که آب نمی شوند...
عجب دارم از چشمهایی که نمی بینند، و سخت متعجبم از مهری که خدا آفریده و اینقدر کورمال کورمال بدون هیچ درکی به ته رسیده و شاهد بی اطلاع سوختنی شده که نه گرمایش و نه جنسش را درک نمیکند...
روضه دوست ندارم بخوانم، اما عجب دارم از دیوارهایی که این همه ظلم را میبینند و هنوز فرو نریخته اند، این حجم غصه از کجا بر صورت مهربانت نشسته؟ دلم تنگ شد، دستم را بگیر
باید راهی برای نفس عمیق کشیدن بلد باشی
از همان نفسهایی که بغض های درون سینه را خالی میکنند
آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
دلم هنوز دارد می سوزد
آخر آن چشمها چه می کنند که این حجم غصه را نمی بینند...