از اين همه تکرار خسته شده ام. از اين گردش يکنواخت ليل و نهار. بيدار شدن و خوابيدن. از خانه رفتن و به خانه آمدن. سلامهايي که بوي کهنگي مي دهند. چراغهايي که به رنگ نا اميدي اند. نگاه هاي بي رمق. لبخندهايي که به بن بست مي روند و آبهايي که طعم سراب مي دهند.
دلم از اين همه تکرار گرفته است. دفترهاي تکراري. نفسهاي تکراري. شوقهاي تکراري. گريه هاي تکراري. خشمها. مهرها. شاديها و غمهاي تکراري.
اي ساعتهاي پر شتاب مرا کجا مي بريد؟ چه خبر بکري برايم داريد؟تا کجا بايد با شما بيايم؟ بس است. خسته ام. بگذاريد دلم را در گوشه آسماني ديگر بياويزم. بگذاريد کمي بايستم تا دنيا از بالاي سرم رد شود!
چقدر از اين پنجره درهم و برهم به سالهاي رو به رو خيره شوم؟ چقدر پلکهايم را به زحمت باز نگه دارم؟ چقدر فردايي را که نيامده است در آغوش بگيرم؟
چرا کسي به خانه من نمي آيد؟ کسي که بهانه اي شگفت براي گريه کردن به من بياموزد. چرا کسي قطره اي باران برايم نمي آورد؟ چرا کسي تپش سراسيمه قلبم را نمي بيند؟چرا کسي پروانه هايي را که در کودکي گم کرده ام به من نشان نمي دهد؟
اي ميوه هايي که هر زمستان مي رويد و هر تابستان مي آييد. تنهايم بگذاريد! من ميوه اي ديگر مي خواهم. ميوه اي که هيچ کس از آن نچشيده باشد. من به دنبال پرنده اي تازه ام. آواز همه بلبلان تکراريست. بالهاي همه طوطيان غبار آلوده است.
از اين همه تکرار مي گريزم. به کجا؟ نمي دانم. شايد يه جايي که اشيا و آدمها در آنجا هرگز فرسوده نمي شوند و چين نمي خورند. جايي که خورشيد فقط از مشرق طلوع نمي کند. جايي که درختان آواز مي خوانند. پرندگان جاري مي شوند و سنگ ريزه ها مي رقصند. جايي که فردا به رنگ ديروز است و ديروز به رنگ امسال و امسال به رنگ پس فردا که من نيستم.