مرا به بازی گرفته ای تا مبادا ترا به آسانی بشناسم
تو با برق خنده ات کورم میکنی تا اشکهایت را پنهان کنی
می دانم، می دانم چه می کنی
تو هرگز سخنی را که می خواهی نمی گویی
به هزار رنگ میفریبی ام تا مبادا بی مقدارت کنم
کناری می ایستی تا مبادا با دیگرانت بیامیزم
می دانم، می دانم چه می کنی
تو هرگز راهی را که می خواهی نمی روی
ادعای تو بیش از دیگران است و از اینرو خاموشی
تو هدیه هایم را با سهو طنزآمیزی نمی پذیری
می دانم، می دانم چه می کنی
تو هرگز آنچه را می خواهی نخواهی گرفت.
رابیندرانات تاگور