??) داستان فرشته:
وقتی کودک خوبی می میرد یک فرشته از بهشت به زمین می آید، و کودک مرده را در آغوش میگیرد... بال های بزرگ و سفیدش را باز می کند و از بالای هر چیزی که کودک به آن ها عشق می ورزیده پرواز میکند...، فرشته یک مشتِ پر گل می چیند، و آن ها را به بالا، به پیش قادر مطلق، می برد. آن ها میتوانند، در بهشت زیباتر از زمین شکوفه بدهند، و خداوند همه آن گل ها را به قلب خود می فشارد. اما او آن گلی را که بیشتر از همه دوست دارد را می بوسد... و سپس به آن گل صدا عطا می کند تا در بزرگترین هم سرایی ستایش خداوند شرکت کند...
-
گل ها نمادی از انسان ها هستند، خداوند همه انسان ها را دوست دارد اما آنهایی را که بیشتر دوست دارد را وقف ستایش خود میکند.
فرشته همان طور که کودکی مرده را بالا، بسوی بهشت، می برد، به کودک گفت: ” نگاه کن“ کودک صدایش را شنید و چشمهایش را باز کرد، مثل این که در یک رویا بود ...
آنها از بالای مکانهایی که کودک بازی می کرد، پرواز کردند و به میان باغ هایی با گل های زیبا رفتند. فرشته پرسید:
ـ کدامیک از این گلها را باید با خود ببریم تا در بهشت بکاریم؟آن نزدیکیها یک بوته ی زیبا و باریک گل رز ایستاده بود. اما دستی نا بکار ساقه اش را شکسته بود، و به همین خاطر همه غنچه های نیمه بازش پژمرده شده و در اطراف آویزان بودند. کودک گفت:
- گل بیچاره! این را بردار، ممکن است در آنجا گل بدهد و رشد کند.
فرشته آن گل را برداشت و کودک را بوسید. آنها تعدادی از گل های شکسته ی پر پشت را چیدند، همچنین چند بنفشه وحشی و گل لاله ی تحقیر شده ای را هم با خود بردند. کودک گفت:- حالا ما یک دسته گل داریم.
فرشته سرش را از روی تصدیق تکان داد. ولی به سوی بهشت پروازنکرد....شب کاملا آرامی بود. آنها درآن شهر بزرگ ماندند و به طرف کوچه ی باریک محله های پایین شهر پرواز کردند. جایی که انبوهی از پوشال و کاه ،غبار وخاکروبه ها جمع شده بود، آنجا تکه های بشقاب، خرده های گچ، لباس های مندرس و کهنه و کلاه های قدیمی ریخته بود و همه این چیزها منظره کوچه را به هم زده بود...و فرشته از میان همه ی این چیزهای آشفته به تکه هایی از یک گلدان شکسته و تکه کلوخی که از آن به بیرون خم شده بود، اشاره کرد. کلوخ با ریشه های قوی اما خشک شده ی یک گل صحرایی سرِ جایش نگه داشته شده بود و چون گل خشک شده بود کسی به آن محلی نمی گذاشت و دور انداخته شده بود.
فرشته گفت:- آن گل حشک شده را با خودمان می بریم. علتش را همان طور که به پیش میرویم برایت می گویم... آن پایین در آن کوچه باریک، در زیر زمینی نمور، پسر بیمار و فقیری زندگی میکرد. او از کودکی فلج بود. فقط وقتی حالش خیلی خوب بود میتوانست، با تکیه بر چوب دستی اش، چند بار بالا و پایین اتاق برود... و این حداکثر کاری بود که او میتوانست انجام دهد. برای چند روزی در تابستان اشعه های خورشید به درون زیرزمین رخنه میکردند و وقتی پسر کوچک آنجا در زیر تابش خورشید مینشست، دستش را جلوی صورتش می گرفت و به خونی که در انگشتانش جاری بود نگاه می کرد و می گفت:” آره، امروز اون بیرون اومده!“او جنگل را با زیبایی سبز بهاریش می شناخت، تنها به این خاطر که پسر کوچک همسایه اولین شاخه ی سبز یک درخت آلش را برایش آورده بود و او آن را بالای سرش می گرفت و خود را در رویاهایش در جنگلی از درختان آلش می دید. جایی که خورشید می درخشید و پرندگان آواز می خواندند...در یک روز بهاری پسر همسایه برایش گلهای صحرایی آورد که اتفاقا یکی از گل ها با ریشه بود. بنابراین در یک گلدان کنار تخت نزدیک پنجره کاشته شد و رشد کرد. رشد کرد و شاخه های جدیدی داد و هر سال گل های تازه می داد و بزرگتر می شد. برای پسر بیمار آن گل تبدیل به عالی ترین گل روی زمین شد. آن گل تنها گنج کوچک زمینی اش بود. به آن آب می داد، و مراقبش بود و گل نیز می کوشید تا از حداقل نوری که از پنجره باریک می تابید نهایت استفاده کند. گل در رویاهای پسر پرواز می کرد و فقط برای شاد کردن پسر بود که رشد می کرد و بوی خوش در اطراف می پراکند.و زمانی رسید که خداوند پسر را به سوی خودش فرا خواند. و الان یک سال است که او پیش قادر مطلق است. برای یک سال گل در کنار پنجره فراموش شده ماند، و پژمرد.به همین خاطر در کوچه انداخته شد. و این همان گل بیچاره است که در دسته گلمان گذاشتیمش. این گل نسبت به سایر گلهای باغ ملکه شادی بیشتری تولید کرده و بخشیده است.کودک پرسید :- اما، تو همه این چیز ها را از کجا می دانی؟فرشته گفت:- من می دانم، چون من همان پسری بودم که بر روی چوب دستی راه می رفت. من گلم را خوب می شناسم.کودک چشم هایش را باز کرد و به صورت شاد و با شکوه فرشته نگاه کرد. در همین لحظه آنها به مکانی داخل شدند که پر از شادی و آرامش بود. خداوند کودک مرده را در آغوش گرفت سپس او مثل فرشته دو بال در آورد. و دست در دست فرشته پرواز کرد. قادر مطلق گل صحرایی پژمرده را بوسید، پس از این بوسه بود که گل صدادار شد و با آزادی و شادی بیشتری در همسرایی فرشتگان دور و نزدیک هم آواز شد.
کودک و گل صحرایی خوشحال بودند و آواز می خواندند.
پایان
یادداشت مترجم:
-
” گل صحرایی به دیگران شادی می بخشید حتی زمانی که می بایست برای زنده ماندنش می جنگید... و خداوند او را بیشتر از گلهای باغ ملکه دوست می داشت. گل های باغ ملکه قوی و زیبا بودند، اما خداوند آن گل خشکیده را بیشتر دوست داشت چون در نهایت نیاز ، دیگران را شاد میکرد... خداوند همه انسان ها را دوست دارد ولی عشق خاص خود را نصیب آنهایی می کند که رنجشان را برای خودشان نگه می دارند و شادی را به دیگران هدیه می کنند.“