پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیر ی ست ره به حال خرابم نمی برد !!!
این جام ها –که از پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد !!
من،با سمند سر کش و جادوئی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز نا شناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها....
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!!
هان ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد.....!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب...آب...!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !
پر کن پیاله را........