شعر
مردی که اهل خیمه را، سیراب میخواست
خود را از تاب تشنگی، بیتاب میخواست
آمد سراغ شط، ولیکن تشنه برگشت
مردی که حتی خصم را، سیراب میخواست
با مشک خالی، امتحان دجله میکرد
دریا تماشا کن که از شط، آب میخواست!
دشمن از او میخواست تا تسلیم گردد
بیعت ز دریای شرف، مرداب میخواست!
عمری چو او، در خدمت خفاش بودن
این را ، شب از خورشید عالمتاب میخواست!
در قحط آب، از دست خود هم دست میشست
مردی که باغ عشق را، شاداب میخواست
دیشب که شوری در دلم افکنده بودند
طبعم به سوگ عشق، شعری ناب میخواست