روز اغاز عشق نخستین
همیشه روز اغاز عشق نخستین را به یاد می اور م.ان روز را به یاد می اورم که برای اولین بار کشاکش عشق را در دل احساس کردم و با خود گفتم اگر عشق این هست چه درد جان کاهی است!))
دیده یر زمین افکندم و مدتی دراز به دنبال ان کس که برای نخستین بار شاید بی ان که خود بخواهد دلم را اماج تیر عشق کرده بود نگریستم راستی ای عشق چه رهبر بدی بودی ! اخر چرا یک اینچنین احساس دل پذیر باید این همه هوس و این همه رنج بدنبال خود داشته باشد؟
وقتی عشق در دلم راه یافت در یافتم که این شادمانی نه با صفا و خلوص بلکه با غم و اشک همراه است ای دل اشفته وقتی که بدین حقیقت پی بردی دچار چه هراس و اضطرابی شدی ! یادت هست که چه طور مرا در غوغای روز و خاموش شب گاه نگران و گاه خوشبخت واداشتی که اه های سوزان از دل براورم و بیتابانه بر بستر خود بغلتم ؟
یادت هست که هر وقت افسرده و خسته دیدگان را از پی خفتن بر هم می نهادم چگونه تب و هذیان مرا ناگهان از خواب بیدار می کرد ؟ اوهدر میان تاریکی چهره زیبای دلدار چه روشن در نظرم جلوه میکرد دیده بر هم می نهادم تا بهتر او را تماشا کنم .سر اپایم را لرزشی دلپذیر فرا میگرفت و همچنان که باد هنگام گذشتن از جنگل های کهن درختان را به زمزمه ای مبهم و طولانی و ا میدارد اندیشه های اشفته و پریشان روح مرا فرا میگرفت اما در ان هنگام که من خود خاموش بودم دل دیوانه ا م می نالید و رنج میبرد.