سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاتوق دختر و پسرای باحال

تنهاترین تنهای عالم

اسم من (........) و جنسیتم (.........)

یکروز توی اطاقم تنها نشسته بودم و به بی کسی خودم فکر میکردم

 و های ،های گریه میکردم .

که یک لحظه دیدم یکی پیشم نشسته ،

وقتی بهش نگاه کردم مهرش تو دلم نشست ،

آخه خیلی زیبا و جذاب بود ،آرام و با بغضی که داشتم بهش،

 گفتم: شما ؟

با لبخندی زیبا گفت :سلام گلم من عاشق توام .

گفتم :عا عا عاشق ؟ چ چ چرا ؟

با همون لطافت گفت :

آخه تو گلمی ،تو عزیزمی ،تو نفس منی ،

عزیز دلم من آنقدر تو را دوست دارم که هر لحظه

برای دیدن تو و بوسیدن روی ماهت ،لحظه شماری می کنم ،

آنقدر دوستت دارم که حاضرم

هرچه دارم در اختیار تو بگذارم،آخه تو عزیز دلمی گلم .

نمی دونم چرا ؟ ولی حرفاشو باور کردم و چنان مهرش بر دلم نشست

 که دوست داشتم خود را در آغوشش بیندازم .

آخرسر هم این کار را کردم و خودرا در آغوشش انداختم .

ساعتها گذشت ،نمی دانم چند ساعت شد .

ولی وقتی به خودم آمدم دیدم همانطور مهربانانه و با لبخند در کنارم نشسته بود .

منو صدا کرد . گفتم: بله عزیزم .

گفت: خوبی گلم؟

گفتم : آره .من را با اسمم صدازد و بهم گفت :

مثل اینکه می خوای چیزی به هم بگی .

سرم را پایین انداختم و گفتم :

 منوببخش که تا به حال متوجه تو نشدم ،فقط یک سوال از تو دارم .

گفت :بگو گلم .

گفتم تو اسم منو میدونی ولی من اسم تورا نمی دانم ، اسمت چیست ؟

با لبخند گفت :گلم اسم من ؟

گفتم :بله

با مهربانی گفت :

 

 

 

 


+ نوشته شده در سه شنبه 87/2/24 ساعت 4:4 صبح توسط سارا | نظر