سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاتوق دختر و پسرای باحال

قایقی خواهم ساخت

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند.

 

 

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

هم چنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از آب به در می آرند

 

 

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

هم چنان خواهم راند

 

 

پشت دریا ها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است

که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تورا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

 

 

پشت دریا ها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

 

                                                       پشت دریا ها شهری است

                                                                 قایقی باید ساخت

                                                                                                           سهراب سپهری


+ نوشته شده در دوشنبه 86/5/22 ساعت 4:8 عصر توسط سارا | نظر


ای پادشه خوبان ..

 

 

?با نگاه آغوش می‌گشائیم


?با نگاه روی می‌گردانیم


?با نگاه

 
? سخن می‌گوئیم


  !?در خاموشی جهان

 
?زیرا سکوت


 !?پوشنده راز عشق‌ورزی گلهاست


?و سخن‌گفتن


? از آن دست که بشاید


!?فرو‌پاشنده پایه‌های جهان


? *


?ما در دو جانب خاک ایستاده‌ایم


.و دوردست را می‌نگریم


?دستان ما


? به یکدیگر نمی‌رسند


?و صدامان را


?فاصله درمی‌بلعد


!?در تنهائی جهان


?
?چشمان ما


?در آئینه خیره می‌مانند

 


?تا خویشتن خویش


? مگر باز یابند


?آینه اما


? بازتاب کدام نور را

 
?به تو


?هدیه می‌تواند کرد


؟!?در تاریکی جهان 
?
?


?به بام آسمان فراز می‌شویم


?تا به آتش آفتاب


? مگر


!?رگهای منجمد، بگشائیم


?خورشید ما ولی


?بادبادک رنگینی است


?از دست کودکی‌مان گریخته


!در سردی جهان
?

?
?
?به جستجوی مروارید


?به ژرفنای اقیانوس


? .چنگ فرو می‌بریم


?این بار نیز


?خرمهره‌ای


? مگر


? به کف آید


...در


?
!آه ، محبوب من 


!?خرده مگیر


?زیستن را


? بهانه ای بایست


?چندان که شعر را


? تهاجم وهمی


?و عشق را


? تداوم لبخندی


!درجهان بی پیوند 


?
?بی بهانه بخند، محبوب من

 
?و انگشتانت


?در هیأت نگاه که بر پوستم می‌لغزد


? بی‌شتاب باش


?تا پلکهارا


? دمی


? فروبندم


!?در جهان بی رویا


?
?بی بهانه بخند، محبوب من


?آواز و راز رستن گلها را


?در تبسم تو


? مگر


? باز بشنوم


!در جهان بی لبخند

 

* ساسان قهرمان- از سایت قلمرو  *


+ نوشته شده در جمعه 85/10/22 ساعت 10:0 صبح توسط سارا | نظر


کعبه شمایید..

 

ای دل شکایت?ها مکن تا نشنود دلدار منای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون منیادت نمی?آید که او می کرد روزی گفت گواندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستانگفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمانخندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبرچون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای اوگفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیانگفتم منم در دام تو چون گم شوم بی?جام توای دل نمی?ترسی مگر از یار بی?زنهار مننشنیده?ای شب تا سحر آن ناله?های زار منمی گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار مناین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار منتو سرده و من سرگران ای ساقی خمار منوانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار منگفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار منخواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار منبفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

  • مولانا

 


+ نوشته شده در جمعه 85/10/22 ساعت 10:0 صبح توسط سارا | نظر


آبی ..

 

دورانی در زندگی من وجود داشت که تا حدودی، در آن  زیبایی، برایم از مفهومی خاص برخوردار بود .  حدسم اگر درست باشد ،آن زمان، حدوداً هفت یا هشت ساله بودم. یکی دو هفته،  یا شاید یک ماه، قبل از اینکه یتیم خانه، به یک پیرمرد تحویلم دهد. در یتیم خانه طبق معمول ، صبحها بلند می شدم ، تختم را ،مثل یک سرباز کوچک ،مرتب می کردم و مستقیما،ً با بیست سی تن از بچه های هم خوابگاهی ،برای خوردن صبحانه، راهی می شدیم.  صبحِ یک روز شنبه، پس از صرف صبحانه،  در حین برگشتن به خوابگاه ، ناگهان، مشاهده کردم ،سرپرست یتیم خانه، سر به دنبال پروانه یی که گِردِ بوته های آزالیای اطراف یتیم خانه، چرخ می خوردند ، گذاشته است. با دقت به کارش خیره شده بودم .او این مخلوقات زیبا را، یکی پس از دیگری ،با تور می گرفت و سپس سنجاقی را، از میان سر و بالشان عبور می داد و آنها را روی یک صفحه مقوایی بزرگ، سنجاق می کرد.  چقدر کشتن این موجودات زیبا، بی رحمانه به نظر می رسید


من چندین بار، بین بوته ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم  و دستانم نشسته بودند  و من توانسته بودم از نزدیک به آنها خیره شوم. تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه ،کاغذ مقوایی بزرگ را، پای پله های سیمانی گذاشت و برای پاسخ دادن ، وارد یتیم خانه شد. به سمت صفحه  مقوایی رفتم و به یکی از پروانه هایی که روی آن سطح کاغذی بزرگ، سنجاق شده بود ،خیره شدم. هنوز داشت حرکت می کرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا کردم.  شروع به پرپر زدن کرد و سعی کرد فرار کند، اما هنوز بال دیگرش به سنجاق گیر داشت .  سرانجام بال کنده شد و پروانه روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن کرد.  بال کنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعی کردم آن را روی پروانه بچسبانم، تا، قبل از اینکه سرپرست برگردد، موفق شوم ،پروانه را به پرواز در آورم.  اما هر چه کردم، بال پروانه، جفت  و جور نشد. طولی نکشید که سرپرست ،از پشت در اتاق زباله دانی ، سر رسید و بر سرم ،شروع به داد کشیدن کرد .  هر چه گفتم من کاری نکرده ام، حرفم را باور نکرد. مقوای بزرگ را برداشت و محکم ، به فرق سرم کوبید.  قطعات پروانه  ها به اطراف پراکنده شد. مقوا را روی زمین انداخت و حکم کرد، آن را بردارم و داخل زباله دانیِ پشت خوابگاه بیاندازم و سپس آنجا را ترک کرد. همانجا، کنار آن درخت پیر بزرگ ،  روی زمین نشستم  و تا مدتی سعی کردم قطعات بدن پروانه ها را، با هم مرتب کنم ،تا بدنشان را به صورت کامل، بتوانم دفن کنم، اما انجام آن، قدری برایم مشکل بود. بنابراین برایشان دعا کردم و سپس  در یک جعبه کفش کهنه پاره پاره، ریختمشان  و با نی  خیزرانی بزرگی، گودالی،  نزدیک بوته های توت جنگلی کنده و دفنشان کردم 

 هر سال، وقتی پروانه ها، به یتیمخانه بر می گردند و در آن اطراف به تکاپو بر می خیزند ، سعی می کنم فراریشان دهم ، زیرا آنها نمی دانند که یتیم خانه، جای بدی برای زندگی  و جای خیلی بدتری برای مردن بود

~IranPoetry.com -راجر دین کایزر - مترجم : هادی محمد زاده~

  
+ نوشته شده در جمعه 85/10/22 ساعت 9:0 صبح توسط سارا | نظر


موطن آدمی تنها در قلب کسانیست که دوستش می دارند ..

می پرسیدی  که  چیست این نقش مجاز

گر   بر   گویم   حقیقتش  هست   دراز

نقشی   است   پدید   آمده   از   دریایی

و   آنگاه   شده   به    قعر آن  دریا  باز

 

بسیار  بگشتیم   به    گرد   در  و  دشت

اندر    همه      آفاق    بگشتیم    بگشت

کس   را   نشنیدیم   که   آمد   زین  راه

راهی   که   برفت  ،  راهرو باز نگشت

 

* حکیم عمر خیام *‌

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 85/10/21 ساعت 2:28 عصر توسط سارا | نظر


در جهان بی لبخند ..

 

 

?با نگاه آغوش می‌گشائیم


?با نگاه روی می‌گردانیم


?با نگاه

 
? سخن می‌گوئیم


  !?در خاموشی جهان

 
?زیرا سکوت


 !?پوشنده راز عشق‌ورزی گلهاست


?و سخن‌گفتن


? از آن دست که بشاید


!?فرو‌پاشنده پایه‌های جهان


? *


?ما در دو جانب خاک ایستاده‌ایم


.و دوردست را می‌نگریم


?دستان ما


? به یکدیگر نمی‌رسند


?و صدامان را


?فاصله درمی‌بلعد


!?در تنهائی جهان


?
?چشمان ما


?در آئینه خیره می‌مانند

 


?تا خویشتن خویش


? مگر باز یابند


?آینه اما


? بازتاب کدام نور را

 
?به تو


?هدیه می‌تواند کرد


؟!?در تاریکی جهان 
?
?


?به بام آسمان فراز می‌شویم


?تا به آتش آفتاب


? مگر


!?رگهای منجمد، بگشائیم


?خورشید ما ولی


?بادبادک رنگینی است


?از دست کودکی‌مان گریخته


!در سردی جهان
?

?
?
?به جستجوی مروارید


?به ژرفنای اقیانوس


? .چنگ فرو می‌بریم


?این بار نیز


?خرمهره‌ای


? مگر


? به کف آید


...در


?
!آه ، محبوب من 


!?خرده مگیر


?زیستن را


? بهانه ای بایست


?چندان که شعر را


? تهاجم وهمی


?و عشق را


? تداوم لبخندی


!درجهان بی پیوند 


?
?بی بهانه بخند، محبوب من

 
?و انگشتانت


?در هیأت نگاه که بر پوستم می‌لغزد


? بی‌شتاب باش


?تا پلکهارا


? دمی


? فروبندم


!?در جهان بی رویا


?
?بی بهانه بخند، محبوب من


?آواز و راز رستن گلها را


?در تبسم تو


? مگر


? باز بشنوم


!در جهان بی لبخند

 

* ساسان قهرمان- از سایت قلمرو  *


+ نوشته شده در پنج شنبه 85/10/21 ساعت 2:23 عصر توسط سارا | نظر


پروانه ها ..

 Joseph and Mary Admiring Their Son are Joined by a Trio of Angels Who are No Less Impressed Giclee Print

ای پادشه خوبان داد از غم تنهاییدایم گل این بستان شاداب نمی?مانددیشب گله زلفش با باد همی?کردمصد باد صبا این جا با سلسله می?رقصندمشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کردیا رب به که شاید گفت این نکته که در عالمساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیستای درد توام درمان در بستر ناکامیدر دایره قسمت ما نقطه تسلیمیمفکر خود و رای خود در عالم رندی نیستزین دایره مینا خونین جگرم می دهحافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمددل بی تو به جان آمد وقت است که بازآییدریاب ضعیفان را در وقت تواناییگفتا غلطی بگذر زین فکرت سوداییاین است حریف ای دل تا باد نپیماییکز دست بخواهد شد پایاب شکیباییرخساره به کس ننمود آن شاهد هرجاییشمشاد خرامان کن تا باغ بیاراییو ای یاد توام مونس در گوشه تنهاییلطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرماییکفر است در این مذهب خودبینی و خودراییتا حل کنم این مشکل در ساغر میناییشادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


+ نوشته شده در پنج شنبه 85/10/21 ساعت 2:23 عصر توسط سارا | نظر


چراغ چشم تو

آنکس که درد عشق بداند

اشکی بر این سخن بفشاند:

این سان که ذره های دل بی قرار من

سر در کمند تو.جان در هوای توست

شاید محال نیست که بعد از هزار سال روزی غبار ما را آشفته پوی باد

در دور دست.دشتی از دیده ها نهان

بر برگ ارغوانی.پیچیده با خزان

یا پای جویباری.چون اشک ما روان.

پهلوی یکدگر بنشاند!

ما را به یکدگر برساند!


+ نوشته شده در پنج شنبه 85/10/21 ساعت 1:54 عصر توسط سارا | نظر


بهترین بهترین من!

باور نداشتم که گل آرزوی من،با دست نازنین تو بر خاک اوفتد.با این همه هنوز به جان

می پرستمت،

باالله،اگر که عشق،چنین پاک اوفتد.

می بینمت هنوز به دیدار واپسین،گریان در آمدی:(که...خدا نخواست)!غافل که من به جز او خدایی نداشتم،

اما دریغ ودرد،نگفتی چرا نخواست!

بی چاره دل، خطای تو در چشم او نکوست،گوید به من:(هر آنچه که او کرد خوب کرد)،فردای ما نیامد و خورشید آرزو،

تنها سپیده ای زد و آنگه غروب کرد.

بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم،دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟تو،صحبت محبت من باورت نبود،

من ترک دوستی زتو باور نمی کنم.

پاداش آن صفای خدایی که در تو بود،این واپسین ترانه تو را یادگار باد،ماند به سینه ام غم تو یادگار تو،

هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد.

دیگر زپا فتاده ام ای ساقی اجل،جان تشنه ام،بریز به کامم شراب را،ای آخرین پناه من،

آغوش باز کن،تا ننگرم پس از رخ اوآفتاب را.


+ نوشته شده در پنج شنبه 85/10/21 ساعت 1:53 عصر توسط سارا | نظر


سوختیم و باختیم

خدایا وحشت تنهایی ام کشت،کسی با قصه ی من آشنا نیست،دراین عالم ندارم همزبانی،

به صد اندوه می نالم روانیست.

شبم طی شد کسی بر در نکوبید،به بالینم چراغی کس نیفروخت،نیامد ماهتابم برلب بام،

دلم از این همه بیگانگی سوخت.

به روی من نمی خندد امیدم،شراب زندگی در ساغرم نیست،نه شعرم می دهد تسکین به حالم،

به غیر ازاشک غم در دفترم نیست.

بیا ای مرگ جانم بر لب آمد،بیا در کلبه ام شوری بر انگیز،بیا شمعی به بالینم بیفروز،

بیا شعری به تابوتم بیاویز!

دلم در سینه سر کوبد به دیوار،که این مرگ است و بر در می زند مشت!بیا ای همزبان جاودانی،

که امشب وحشت تنهایی ام کشت.


+ نوشته شده در پنج شنبه 85/10/21 ساعت 1:53 عصر توسط سارا | نظر


   1   2      >