محبوب من همه تعجب میکنند که چه شده من چندی است بموقع س کار حاضر میشوممی دانند که بوقت میروم تا تو را در راه ببینم.
انروز که اتفاقا صبح زود از ان کوچه گذشتم و تو را دیدم برای ان بود که راه نزدیکتر را بسته بودند.روز بعد همینکه تو را دیدم فهمیدم که امروز بهوای دل باز راهم را دراز کرده ام وگرنه راه نزدیکتر باز شده بود.
روزاول مثه اینکه صورت اشنایی را ببینم که اسم و رسمش فراموش شده باشد از دیدنت یکه خوردم و بنظرم امد که تو هم همین حال را پیدا کردی.یک لحظه نگاهمان بهم افتاد و هر دو به هم خیره شدیم چند قدم که گذاشتیم برگشتم و ایستادم که تو را خوب ببینم .
سرت را کمی گرداندی و همینکه از گوشه چشم مرا دیدی که به تو نگاه میکنم بتندی برگشتی و به عجله رفتی
دیگه هر چی نگاه کردم بر نگشتی .
روز سوم از دور دیدم که اهسته میایی خیال کردم خدانکرده کسالت داری
ناراحت شدم
اما تا مرا دیدی تند کردی و بدون اینکه به من نگاه کنی گذشتی
روز چهارم داخل کوچه شدم و تو را ندیدم دلم فروریخت
قدمم را اهسته کردمکه بلکه تو بیایی به خاطرم رسید که شاید تو هم دیروز اهسته می امدیکه بلکه من برسم
یک باغ گل از این خیال در خاطرم شکفت.
امدی و تندی به من کردی و رفتی! هر چه فکر کردم تقصیر در خودم ندیدم جز انکه وقتی نگاهت میکردم دلم به تو گفت((وه که چه خوب کردی امدی اگر بدانی چه پریشان بودم))
ایا تو حرف دل مرا از چشم شنیدی؟پس چرا اوقاتت تلخ شد؟مگر نمی خواهی با دل من سروکار داشته باشی؟
روز پنجم نگاهت کردم و رفتم.وقتی از هم دور شدیم برگشتم که به جبران ان ندیدن سیر نگاهت کنم تو هم برگشتی و مرا نگاه کردی و خجلت زده سرت را پایین انداختی و اهسته رفتی
اره
با هم اشتی کردیم.
روز ششم با چشم گفتم که دوستت دارم.چنان غلیظ کردی و ابروها را پیچ و تاب دادی که صد یار پشیمان شدم .
روز هفتم نگاهت نکردم و حتی برنگشتم به بینم تو نگاهم میکنی یا نه .
روز هشتم چشمم بیک خرمن گل افتاد . دیدم پیرهن تو ست
ذوق کردم و به گل هایه پیر هنت لبخند زدم.باز تو بی خودی رنجیدی و انهمه تیر نگاه خشم الود بمن انداختی
زیر لب نمی دانم چه ها گفتی و رفتی
فردا و یکی دو روز از ترس نگاهت نکردم ترسیدم ارزوهایه دل مرا از چشم بشنوی که چه تندریهایی میکند
اما یه روز طاقت نیاوردم و برگشتم و دیدم که تو هم سرت گرداندی و مرا نگاه کردی
نگاهت پر ملامت بود
میگفت ای سست پیمان عشق و وفایه تو همین بود؟ به این زودی از من سیر شدی و دیگر نگاهم نمیکنی.
اری ان روز ملامتم کردی خجل شدم و رفتم پس چرا فردا که نگاهت کردم با چشم عذر تقصیر خواستم باز اخم کردی و شانه بالا انداختی؟
پس وقتی نگاهت نمیکنم ان تیرهایه نگاه را چرا به من پرتاب میکنی!؟
اگر مرا نمی خواهی چرا راهت را عوض نمیکنی!؟
اره فهمیدم
دلت می خواهد من نگاهت کنم .التماس و زاری کنم و تو اخم و ناز کنی و زیر لب دشنام هایه شیرینتر از قندم بدهی
حرفی ندارم بعد از این همینکار را میکنم . اما تا کی ؟