خستگی و غم
خستگی و غم
همه جا و همه چیز غرق غم و خستگی است
پس در ان دم که روح از ناامیدی می نالد رو بسوی که باید
کرد؟
بسوی هوس ؟نه !زیرا بهترین سال هایه عمر ما در این راه میگذرد
و هرگز بی فایده به نتیجه نمیرسد.
بسوی عشق؟..ولی عشق که ؟...برای دوره ای کوتاه؟
چنین عشقی به زحمتش نمی یارزد _برای ابد؟ چنین عشقی وجود نداردی
بسوی خاموشی و تنهایی؟ ولی به درون دل خویش بنگر: هیچ
نشانی از گذشته در ان نخواهی یافت
زیرا شادی ها و غم های همه همراه زمان رهسپار دیار عدم می شوند
بسوی هیجان های اتشین ؟به! مگر نه دیر یا زود رنج دلپذیر
تپش های دل جای خود را بسردی تلخ عقل و منطق خواهد سپرد؟
بسوی زندگی ؟ اوه ! وقتیکه در پایان این راه برگردی و بپشت سر نگری از این شوخی زشت و مبتذل وحشت خواهی کرد !
عشق ها و ارزوها این ها که هستی مرا به وجود اورده اند می خواهند در نا امیدی های بی انتها زندگی نابود شوند و این زوال غم انگیز را بی وفایی های روزگار در قلب ارزومند من به وجود اورده اند
جوانی در التهاب و سوزش بسیار دردناک تمام می شود و هنوز این پاداش برای سر گشتگی
من کافی نبوده که ناچار به یک عمر ناکامی و انزوا محکوم خواهم شد