سلام خدمت عزیزان و یاران مهربان
امروز میخواهم در مورد زندگینامه فروغ فرخزاد بنویسم .
زنی سرشار ازعاطفه و احساس و هنر و مایه مباهات زنان ایرانی.
زنی که دلش برای هموطنانش می طپید و با غمهای آنان می گریست و با خنده های آنان شاد میشد.
امیدوارم که نوشتن در مورد این اسطوره شعر نو پارسی ادای دینی باشد به فروغ و همه دوستدارانش و همچنین ادای دینی باشد به فرهنگ و ادبیات ناب پارسی .
فروغ که بود ؟
او را بشناسیم :
سی و دوساله بود که با شعر و زندگی وداع گفت و نیز با دوستان و دوستداران شعرش که کم نبودند . سی ودو سال برای انسان عمر درازی نیست ، لیکن هر مصرع شعر او سالی خواهد بود و عمری از برای او و نسلهایی که بعد از ما خواهند آمد ، شاید او را نه تنها به عنوان یک شاعر ، بلکه چون زنی آزاده و آزاد اندیش ستایش خواهند کرد . ستایش او را باد که شایسته و در خور همین بود ....
پانزدهم دیماه سال 1313بود که پای در جهان شگفت انگیز ما نهاد ، جهانی که با شعرهای او شگفت انگیزترش می شناسیم . جهانی که آنرا با شعرهای او نیکوترش می شناسیم .
دوران کودکی و نوجوانیش در خانواده ای معمولی و متوسط گذشت ، و اگر فروغ در سالهای بس کوتاه توانست خود را به اوج و کمالی برساند ، این هنر از خود اوست که زنی نابغه و هوشمند و هوشیار بود .
در دبیرستان (( خسروخاور)) تا کلاس سوم دبیرستان درس خواند . خانم (یزدی ) یکی از همکلاسیهای فروغ می گفت :
(( زنگهای انشا برای فروغ بدترین ساعات درس بود . همیشه می گفت : من از انشا بیزارم ، متنفرم . برای اینکه خوب انشا می نوشت و معلم انشا همیشه او را توبیخ میکرد و میگفت : فروغ تو اینها را از کتابها میدزدی .... ))
بعد از پایان کلاس سوم دبیرستان ، به هنرستان بانوان رفت و در آنجا خیاطی و نقاشی را فرا گرفت . خیلی خوب خیاطی میکرد و میگفت : (( وقتی از خیاطی برمیگردم ، بهتر میتوانم شعر بگویم )) .
خانم (( بهجت صدر)) که تا آخرین روزهای زندگی فروغ ، یکی از نزدیکترین دوستان او بود ، در هنرستان معلم نقاشی فروغ بود .
فروغ مدتی نیز نزد (( پتگر)) نقاش معروف ، فنون نقاشی را آموخت .
لیکن بزودی از نقاشی مدرسه ای دور شد و به جوهر نقاشی روزگار ما دست یافت . نقاشی را خیلی خوب و راحت می فهمید و حس میکرد . رنگ را بسیار خوب می شناخت و مخصوصا در طراحی چیره دست بود . یکی دوماه پیش از مرگش ، دوباره علاقه ی بسیاری به نقاشی پیدا کرده بود . رنگ و بوم خرید و دو تابلوی رنگ و روغن کشید ، که یکی از آنها پرتره ای است از (( حسین )) کودک یک مادر جذامی که فروغ او را از تبریز به همراه خویش آورده بود و بزرگش میکرد .
خیلی زود ازدواج کرد ، خیلی زود از همسرش جدا شد . محیط به بیداد آلوده ی خانه ی شوهر برایش قفس بود و فروغ تاب قفس و محبس را نداشت . از ازدواج خود پسری بنام (( کامیار )) داشت که او را از دیدار مادرش محروم ساخته بودند و مادرش را از دیدار وی . فروغ سخت نگران زندگی تنها فرزندش بود و مخصوصا نگران داوری پسرش در مورد خودش بود . همیشه می گفت : (( کامی یک روز بزرگ خواهد شد و مرا چنان که هستم خواهد شناخت ، نه آنطور که درباره ی من به او تلقین می کنند و معصومیت او را با افکار بیمار گونه خود آلوده میسازند )) .
و شاید مرگش پسرش را وادار کند که در داوری عادلانه و مستقل خود درباره ی مادرش شتاب کند .
سیزده ، چهارده ساله بود که شعر گفتن را آغاز کرد . غزل میگفت .
خودش در مصاحبه ای گفته بود :
(( وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم ، خیلی غزل میساختم و هیچوقت آنها را چاپ نکردم . وقتی غزل را نگاه میکردم با وجود اینکه از حالت کلی آن خوشم میامد ، به خودم می گفتم : (( خب ، خانم ، علاقه به غزلسرایی آخر ترا هم درخود گرفت )) .
هفده ساله بود که نخستین مجموعه شعرش را بنام (( اسیر )) چاپ کرد.(سال 1331). این کتاب سه سال بعد دوباره چاپ شد . بیست ویک ساله بود که دومین مجموعه اشعارش بنام (( دیوار)) چاپ کرد . این دو مجموعه گروهی کوته بین را علیه فروغ شورانید . ناسزاها به او دادند که شایسته ی خودشان بود . اتهام ها به او بستند که نشانه گناههای خودشان بود . اینک فروغ زنی بود تنها مانند شعر (( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ))
اینک این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
آری تنها ، در برابر مردمانی که کمین کرده بودند تا با تاختن بر فروغ خود را به شهرتی برسانند .... ده سال قبل از (( سال 1331 )) بود : سالهایی که هنوز از آزادی زن حرفی در میان نبود ، لیکن فروغ بیست و یکساله در برابر همه ی ناسزاها و طعن و لعن ها چنان رفتار میکرد که در خور زنی آزاده و آزاد اندیش بود.
گاهی تا اوج نومیدی سفر میکرد . لیکن دگر باره امید و شهامت درونی و ذاتی خویش را باز می یافت . بر سر پای خویش می ایستاد . تمسخرکنندگان خویش را به استهزا مینگریست و باز شعر می نوشت .... و باز شعر می گفت ....
در (( سال 1336 )) هنگامیکه بیست و دو سال بیشتر نداشت ، سومین مجموعه ی اشعار خویش را بنام (( عصیان )) منتشر ساخت . اینک پای در راهی گذاشته بود که دیگر بازگشتی نداشت . میبایست پیش میرفت . زیرا تقدیر هنری ، او را برای خویش فرا میخواند .
در شهریور (( سال 1337 )) هنگامیکه بیست و سه سال داشت ، به کارهای سینمایی نزدیک شد و هنر سینما در زندگی او جایی گرامی یافت . در زمانی بس کوتاه بر تکنیک سینما مسلط شد . نه تنها از اینرو که زنی بس هوشمند و هوشیار بود ، بلکه بیشتر به این جهت که شاگردی کوشا و کوشنده بود . هر چیز نو ، هر چیز ناشناخته ، او را به سوی خود می کشید . کار هنری برایش تفنن و سرگرمی نبود . در کار نه تنها صمیمیت ، بلکه نظم و انظباطی کم نظیر داشت . مدام کتاب میخواند . شب و روز می نوشت و کار میکرد.
هرگز از آنچه می گفت و می نوشت و میکرد راضی نبود . از هیچ چیز بیشتر از سکون و سکوت و درجازدن بیزار نبود و هرگز ساکت و بیکار و خاموش ننشست .
کمتر کسی چون او ، با آنهمه فروتنی ، تازیانه ی انتقاد برخود زده است .
خودش در مصاحبه ای گفته بود : (( من سی ساله هستم و سی سالگی برای زن سن کمال است ، اما محتوای شعر من سی ساله نیست . جوانتر است . این بزرگترین عیب است در کتاب من ، باید با آگاهی و شعور زندگی کرد. من مغشوش بودم . تربیت فکری از روی یک اصول صحیح نداشتم . همینطور پراکنده خوانده ام و تکه تکه زندگی کرده ام و نتیجه اش این است که دیر بیدار شده ام .... ))
در (( سال 1338 )) برای نخستین بار به انگلستان سفر کرد تا در امور تشکیلاتی تهیه ی فیلم بررسی و مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، نخستین کوششهای خویش را برای فیلمبرداری آغاز کرد و برای تهیه ی مقدمات ساختن چند فیلم مستند مشغول به کار شد و سفری نیز به خوزستان رفت .
در (( سال 1339 )) موسسه ی فیلم ملی کانادا از (( گلستان فیلم )) خواست که درباره ی مراسم خواستگاری در ایران فیلم کوتاهی بسازد . فروغ در این فیلم بازی کرد و خود در تهیه ی آن بس یاری نمود .
در (( سال 1340 )) قسمت سوم فیلم زیبای (( آب و گرما )) را در گلستان فیلم تهیه کرد و در این قسمت فیلم ، گرمای گیج محیط انسانی و صنعتی آبادان و نه محیط جغرافیایی آن ، با چه قدرتی بیان شده است .
در همین (( سال 1340 )) در تهیه صدای فیلم (( موج و مرجان و خارا )) گلستان را یاری کرد . آنگاه برای دومین بار به انگلستان سفر کرد تا در مورد تهیه ی فیلم مطالعه کند . وقتی از سفر بازگشت ، شخصا برای صفحه نیازمندیهای روزنامه ی کیهان یک فیلم یک دقیقه ای ساخت که در نوع خود اثری شایسته ی تحسین بود . در بهار (( سال 1341 )) به تبریز سفر کرد تا در مورد تهیه ی یک فیلم درباره ی جذام و جذامیها مطالعه کند . تابستان (( سال 1341 )) در تهیه ی فیلم (( دریا )) گلستان را یاری کرد و خود نیز در این فیلم بازی کرد . این فیلم را (( گلستان )) از روی داستان (( چرا دریا توفانی شده بود ؟ )) نوشته ی (( صادق چوبک )) می ساخت . که متاسفانه ناتمام ماند .
در پاییز (( سال 1341 )) فروغ همراه سه تن دیگر به تبریز رفت و دوازده روز در آنجا ماند و فیلم (( خانه سیاه است )) را از زندگی جذامیها ساخت . برای ساختن این فیلم فروغ از هیچ کوششی دریغ نکرد . خودش در مصاحبه ای گفته است :
(( خوشحالم که توانستم اعتماد جذامی ها را جلب کنم . با آنها خوب رفتار نکرده بودند . هر کس به دیدارشان رفته بود ، فقط عیبشان را نگاه کرده بود . اما من بخدا سر سفره شان ، دست به زخم هایشان میزدم ، دست به پاهایشان میزدم که جذام انگشتان آنرا خورده است . اینطوری بود که جذامیها به من اعتماد کردند . وقتی از آنها خداحافظی میکردم ، مرا دعا میکردند . حالا هم یکسال از آن روزها می گذرد و عده ای هنوز برای من نامه می نویسند و از من می خواهند که عریضه شان را به وزیر بهداری بدهم .... مرا حامی خودشان می دانند )) .
در همان (( سال 1341 )) فیلم مستندی برای موسسه ی (( کیهان )) ساخت که تم اصلی آن نشان دادن این مساله بود که یک روزنامه چطور تهیه می شود .
در بهار (( سال 1342 )) سناریویی برای یک فیلم نوشت که هنوز ساخته نشده است .
خود فروغ می گفت :
(( در این سناریو من سعی کرده ام زندگی حقیقی یک زن ایرانی را نشان بدهم . دلم میخواهد این فیلم در یکی از این خانه های قدیمی ایرانی ، فیلمبرداری شود ؛ خانه هایی که اتاقهایش تو در تو است . من این خانه ها را در کاشان دیده ام .... )) .
و آنگاه فروغ ، شاعر و هنرمند و جوینده ی خستگی ناپذیر به تئاتر روی آورد .
ادامه دارد ....