بیا تو و حال کن
متشکرم که اومدید داخل
نظر یادتون نره
فریاد سکوتم را گوش کن
و نجوای خاموشی ام را معنا کن
من مفهوم(( نگریستن))
و(( نه گریستن )) هستم
من
برای زورق کوچک خوشبختی ام
یک دریا گریسته ام
تا در گل نشیند
نهنگ آرزوهایم.
در پایین سد سکوتم
سکوت نکنید
تا مبادا سیلاب ویرانگر اندوهم
جلگه سبز نگاهتان را
فرو شوید
موجی است سرکش
اما نهان
که آرامش ظاهرم را
به صخره های سخت زمان خواهد کوبید
تا طفل فرو خفته ی فریادم
بیاموزد
چگونه سر دهد
سرود سبز(( نگریستن))
و(( نه گریستن)) را
درست یک سال و چند ماه پیش از یکی از دوستان تحصیل کرده و معتقدم که خیلی قبولش دارم جمله ای شنیدم که در آن لحظه خیلی خیلی برایم غریب بود .معنی اش را نفهمیدم و شنیدنش از آن شخص من را به فکر فرو برد. آن دوست در جواب سوال فردی که ازش پرسید چه آرزوهایی دارید؟پاسخ داد(( من مدتی است که در زندگی ام هیچ آرزویی ندارم))!!!!!!من متعجب بودم و اصلا معنی حرفش را نفهمیدم حتی گفتم :شما حتما ما را محرم نمی دانید و یا نمی خواهید کسی آرزوهاتان را بداند.شاید هم الان آرزوهایتان را فراموش کرده اید!آن دوست هم خنده تلخی کرد و با نگاه مصممش دوباره تکرار کرد:((من واقعا هیچ آرزویی ندارم.))
من بعد از آن روز دیگه هرگز به این مطلب فکر نکرده بودم تا اینکه دیروز بعد از یک اتفاق ساده بدون اینکه خودم بخواهم تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود که من معنی این جمله را فهمیدم شاید بهتر باشد بگویم معنی اش را حس کردم و شاید ((من نیز دیگر آرزویی نداشته باشم))!!!!
ماه، دریا را به خود می خواند و،
آب،
با کمندی، در فضاها ناپدید؛
دم به دم خود را به بالا می کشید .
جا به جا در راه این دلدادگان
اختران آویخته فانوس ها .
***
گفتم این دریا و این یک ذره راه !
می رساند عاقبت خود را به ماه !
من، چه می گویم، جدا از ماه خویش
بین ما،
افسوس،
اقیانوسها ...
***
فریدون مشیری
اگر بزرگ شدن به معنای فراموش کردن تمام صفات دوران کودکی است خدا جونم من ازت می خواهم که هیچ وقت بزرگ نشوم هیچ وقت دکتر نشوم هیچ وقت پولدار نشوم هیچ وقت هم عاقل نشوم!!!!
فقط ازت می خواهم همیشه کوچولو بمانم !!! یعنی من هنوز کوچولوام یا دارم بر خلاف میلم بزرگ می شوم؟!!
صحن دکان غرق در خون بود و دکاندار، پی در پی
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ی خود را درون می برد
پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و
او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد
مرغکان را یک به یک می کشت و
در سطلی پر از خون سرنگون می کرد
صحن دکان را سراسر غرق خون می کرد
***
بسته بالان قفس
بی خیال
بر سر یک "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم یکدگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند
***
گفتم: ای بیچاره انسان!
حال اینان حال توست!
چنگ بیداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت این در، داس خونین، دست اوست
تا گریبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر یک لقمه
یا یک نکته، آن هم هیچ و پوچ
این چنین دشمن چرایی؟
می توانی بود دوست
*****
فریدون مشیری