سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاتوق دختر و پسرای باحال

(( نگریستن))و(( نه گریستن ))

فریاد سکوتم را گوش کن

و نجوای خاموشی ام را معنا کن

من مفهوم(( نگریستن))

و(( نه گریستن )) هستم

من

برای زورق کوچک خوشبختی ام

یک دریا گریسته ام

تا در گل نشیند

نهنگ آرزوهایم.

در پایین سد سکوتم

سکوت نکنید

تا مبادا سیلاب ویرانگر اندوهم

جلگه سبز نگاهتان را

فرو شوید

موجی است سرکش

اما نهان

که آرامش ظاهرم را

به صخره های سخت زمان خواهد کوبید

تا طفل فرو خفته ی فریادم

بیاموزد

چگونه سر دهد

سرود سبز(( نگریستن))

و(( نه گریستن))  را

 


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:56 عصر توسط سارا | نظر


صبور بودن

درست یک سال و چند ماه پیش از یکی از دوستان تحصیل کرده و معتقدم که خیلی قبولش دارم جمله ای شنیدم که در آن لحظه خیلی خیلی برایم غریب بود .معنی اش را نفهمیدم و شنیدنش از آن شخص من را به فکر فرو برد. آن دوست در جواب سوال فردی که ازش پرسید چه آرزوهایی دارید؟پاسخ داد(( من مدتی است که در زندگی ام هیچ آرزویی ندارم))!!!!!!من متعجب بودم و اصلا معنی حرفش را نفهمیدم حتی گفتم :شما حتما ما را محرم نمی دانید و یا نمی خواهید کسی آرزوهاتان را بداند.شاید هم الان آرزوهایتان را فراموش کرده اید!آن دوست هم خنده تلخی کرد و با نگاه مصممش دوباره تکرار کرد:((من واقعا هیچ آرزویی ندارم.))

من بعد از آن روز دیگه هرگز به این مطلب فکر نکرده بودم تا اینکه دیروز بعد از یک اتفاق ساده بدون اینکه خودم بخواهم تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود که من معنی این جمله را فهمیدم شاید بهتر باشد بگویم معنی اش را حس کردم و شاید ((من نیز دیگر آرزویی نداشته باشم))!!!!


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:56 عصر توسط سارا | نظر


جزر و مد

ماه، دریا را به خود می خواند و،

آب،

با کمندی، در فضاها ناپدید؛

دم به دم خود را به بالا می کشید .

جا به جا در راه این دلدادگان

اختران آویخته فانوس ها .

***

گفتم این دریا و این یک ذره راه !

می رساند عاقبت خود را به ماه !

من، چه می گویم، جدا از ماه خویش

بین ما،

افسوس،

اقیانوسها ...

***

فریدون مشیری


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:55 عصر توسط سارا | نظر


می خواهم هیچ وقت بزرگ نشوم!!!

اگر بزرگ شدن به معنای فراموش کردن تمام صفات  دوران کودکی است خدا جونم من ازت می خواهم که هیچ وقت بزرگ نشوم هیچ وقت دکتر نشوم هیچ وقت پولدار نشوم هیچ وقت هم عاقل نشوم!!!!

فقط ازت می خواهم همیشه کوچولو بمانم !!! یعنی من هنوز کوچولوام یا دارم بر خلاف میلم بزرگ می شوم؟!!


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:55 عصر توسط سارا | نظر


پشت این در

صحن دکان غرق در خون بود و دکاندار، پی در پی

از در تنگ قفس

چنگ خون آلوده ی خود را درون می برد

پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و

او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد

مرغکان را یک به یک می کشت و

در سطلی پر از خون سرنگون می کرد

صحن دکان را سراسر غرق خون می کرد

***

بسته بالان قفس

بی خیال

بر سر یک "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند

تا برون آرند چشم یکدگر را

بر سر هم خیز بر می داشتند

***

گفتم: ای بیچاره انسان!

حال اینان حال توست!

چنگ بیداد اجل، در پشت در،

دنبال توست

پشت این در، داس خونین، دست اوست

تا گریبان تو را آرد به چنگ

دست خون آلود او در جست و جوست

بر سر یک لقمه

یا یک نکته، آن هم هیچ و پوچ

این چنین دشمن چرایی؟

می توانی بود دوست

*****

فریدون مشیری


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:55 عصر توسط سارا | نظر


نگاه تو

تو که نگاهم کردی ,
دنیا تمام شد
فقط من ماندم با تو .
تو که چشم فرو بستی,
دنیا آغاز شد : بدون من!
_من که در بهت یک "ما" ی نیمه محو شدم..._
من میان بود و نبود تو حرام شدم...



+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


پنهانی تو را دوست داشتم!

خلقت :
بارانی یکسره
و
هر قطره : روحی محکوم نه ! مصمم به آمدن.
من بر پیشانی تو فرو افتادم
از پشت پلک های بسته ات فرو غلتیدم ,
بر گونه ات با اشکت آمیختم و
بر لبانت تبخیر شدم.
همه سالهای این دوست داشتنِ پنهانی :
همین فدر کوتاه, اما کافی بود!


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


زندگی کردن بدنیا آمدن تدریجی است...

(انتوان دوسنت اگزوپری)


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


...اما آزادی چیست؟ اگر من در بیابانی سوزان مردی را که چیزی را حس نمی کند، آزاد کنم، آزادی او چه معنایی دارد؟

آزادی فقط مال آن کسی است که به جایی می رود. آزاد کردن چنین مردی این است که تشنگی را به وی بیاموزند و راهی را به طرف چاه آب به وی نشان دهند. فقط در آن موقع، لزوم  کارهایی برای وی مطرح خواهد شد که خالی از معنا نیست. اگر قوه ثقل نباشد آزاد کردن یک سنگ معنایی ندارد، زیرا وقتی سنگ آزاد شد به جایی نخواهد رفت...

(ریچارد باخ - کتاب خلبان جنگ).


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


                         

درگذشتن «ناصر عبداللهی » از این گذرگاه را غم می خورم و با خود به برق چاقوهایی می اندیشم که پهلوان -ا ش را شکافتند و در سکوت و تاریکی از چشم های ما پنهان ماندند. همانگونه که چهره او در روزهای واپسین بودنش، به خاطر مباداها از نظر ها پنهان ماند...

و به آن مردم داستا ن سرایی می اندیشم که نا دانسته های خود را از بدی و حقارت می انبارند تا چیزی برای گفتن داشته باشند ، مردمی که

بار ها ثابت کرده اند که حتی به آنان که خود می پرورند و بال و پر

می دهند، ابلهانه بی وفایند....

اما تو ای دوست حتی اگر لحظه ای کوتاه و گذرا از آوای او، از ترانه و صدا و شعرش، لذت برده ای ، اشکی ، سپاسی و سکوتی را بدهکاری...

کسانی هستند که وقتی می روند، جایشان تا همیشه تهی می ماند.

«هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما امشب ... »


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


<      1   2   3      >