سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاتوق دختر و پسرای باحال

...

گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو

تا بدانجا برمت که می خواهی.

زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری.

زورقی که هیچگاه واژگون نشود،

به هر اندازه که نا آرام باشی

یا دریای زندگیت متلا طم باشد،

دریایی که در آن می رانی...

 

احمد شاملو


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


                                                                   

مرا به بازی گرفته ای تا مبادا ترا به آسانی بشناسم

تو با برق خنده ات کورم میکنی تا اشکهایت را پنهان کنی

                                 می دانم، می دانم چه می کنی

                                تو هرگز سخنی را که می خواهی نمی گویی

به هزار رنگ میفریبی ام تا مبادا بی مقدارت کنم

کناری می ایستی تا مبادا با دیگرانت بیامیزم

                                می دانم، می دانم چه می کنی

                               تو هرگز راهی را که می خواهی نمی روی

ادعای تو بیش از دیگران است و از اینرو خاموشی

تو هدیه هایم را با سهو طنزآمیزی نمی پذیری

                               می دانم، می دانم چه می کنی

                              تو هرگز آنچه را می خواهی نخواهی گرفت.

رابیندرانات تاگور 

                      

+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


سر ورم

مرا از سایه ها، از ویرانی ها و سرگردانی ها رهایی بخش.

شب تاریک است و زائر تو نمی بیند،

دستم گیر و از نومیدی رهائیم ده!

چراغ بی سوی رنج مرا با شعله ات بنواز.

تاب و توان خسته ام را از خواب برانگیز،

مگذار مرا که آهسته بیایم و گمشده هایم را بشمرم.

بگذار در هر گامی که بسوی تو بر می دارم

راه به گوشم نغمه خوانی کند.

زیرا شب تاریک است و زائر تو نمی بیند

دستم بگیر!

(رابیندرات تاگور)

 


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


تو هم غمگینی!؟ تو نیز احساس تنهایی می کنی؟ تو نیز گمشده ای داری؟ آیا بدستش آوردی و از دستت رها شد؟ آیا بدست نیامده از دست شد؟ آیا در تنهایی اشک می ریزی و نمی توانی با کلمات رنج درونت را آشکار سازی؟ در چشم هایت دنیا تنگ و تاریک و سیاه است؟آیا خسته ای؟ آیا کسی نیست که تو را ، رنج و اشتیاقت را درک کند؟ از اینها که هست ناراضی هستی؟ آیا حس می کنی همیشه چیزی کم است؟ دل نگرانی؟پر از حسرتی؟ ...آه می کشی و بغض می کنی!؟ ..بیا با من و در کنار من بنشین! از نا آشنایی نهراس ، ما همه از یک مبدائیم و با هم به یک جا می رویم،  فقط بعضی زودتر می آیند ، بعضی دیرتر، ...برخی آهسته می روند و برخی تند تر...بیا بنشین و با من گریه کن! مگو غریبه ایم، کسی چه می داند شاید من و تو روزی در خیابانی شلوغ از کنار هم عبور کرده ایم در حالیکه هر دو به یک چیز می اندیشیده ایم، این برای آشنایی کافی نیست؟ حتی برای یک بار با هم گریستن!؟...شاید من و تو زمانی قبل از آمدن بر انتخاب مشترک یک پدر و مادر با هم تلاقی کرده ایم و تو گذشت کرده ای و انتخابم را به من بخشیده ای...شاید تو آشنای کسی باشی که روزی من در تاکسی کنارش نشسته ام و گپی با او زده ام، شاید من و تو بار ها از یک پیاده رو عبور کرده باشیم...بیا بنشین اینقدر این پا و آن پا مکن، برای گریستن دیر می شود. باور کن من می توانم دوستت داشته باشم ، چون من به قوانین پیچیده دیگران برای مهر ورزیدن پایبند نیستم...دلت گرفته؟ شتاب کن! فرصت ها گریز پایند...مگو که من غریبه ام ، نه! من تو را می شناسم ، شاید فقط کمی غبارفراموشی روی این آشنایی را پوشانده، روح مرا و تو را یک پروردگار در کالبدمان دمیده، آیا از خداوند معرفی معتبر تر می خواهی؟...دل دل مکن که همه فرصت های عشق را تردید از ما گرفته است، اتفاقی نمی افتد ، لختی کنار هم می نشینیم و کمی گریه می کنیم ، ‌نترس من چیزی نمی پرسم ، من به کلمات نیازی ندارم و داستان توقف کو تاه تو را برای یک گریه در کنار شانه هایم ، برای کسی بازگو نمی کنم و از رسوایی خود در نزد کسی چون تو که درداشتن  نام عظیمی چون انسان با من شبیه هستی ، باکی ندارم. بیا من با درد های تو آشنایم...بیا من تو را می فهمم ، چون عشق و تنهایی را در روح خویش جاودان کرده ام...بیا...ببین صورتت تر شده، چرا تردید می کنی؟، من در ازای با هم گریستن چیزی از تو نمی خواهم، بیا اشک هایت تمام می شود بی آنکه لباس مرا خیس کرده باشند و آن وقت مثل همیشه تو درد می کشی و رنج می بری با گریستن در تنهایی...عزیز دل! کاش می فهمیدی که چقدر دوست داشتنی هستی. سن و سال و جنسیت و شکل و ظاهرمان را رها کن! در تو چیزی هست جذاب و خواستنی، موهبتی مثل همان درد: مشترک!...باز که ایستاده ای و جلو نمی آیی،...می بینی با ما چه کرده اند!؟ می بینی! ساده ترین های بودن را و شدن را چقدر سخت و پیچیده کرده اند! تو این بازی های خوش آب و رنگ و کاذب را باور نکن...بیا و کنار من بنشین...خوب که با هم گریه کردیم آن وقت می فهمی که غریبه نبو ده ایم...مترس بعد از آن من سراغی از تو نمی گیرم. گمان کن که از آن همه مهر که در سینه داری کمی به کسی می بخشی و می روی، همین...بیا من این شمع را هم خاموش می کنم تا ناگریز نباشی از تماشای نگاهم، چشمهایم را می بندم و به تو دست نمی زنم ، شانه ام؟ از شانه ام می هراسی؟ باشد ، باشد ، فقط بیا در صدای گریستن ، در حس گریستن مان شریک باشیم...نمی دانی وقتی اشک می ریزی چقدر زیبا تر می شوی، وقتی در چشم هایت غمی پنهان تنوره می کشد، چقدر خواستنی تر می شوی...تو رستگار می شوی، من می دانم! تو سر انجام همه چیز را خواهی فهمید و به انچه می خواهی خواهی رسید، از چشم هایت پیداست...ببین! برای چند لحظه کوتاه با هم گریستن چقدر احساساتم را در میان کلمات بی مقدار و خائن، قلع و قمع! کردم...تردید...می بینی دوست داشتن را چقدر سخت می پنداریم؟! نمی آِِیی! من از همان ابتدا می دانستم که امکان این شراکت در اشک ها ، با تو کم است، اما من می خواستم تو حداقل این را بدانی که آنقدر ها هم تنها نیستیم، که این تنهایی هم درد است و هم درمان...می خواستم به تو گفته باشم که بدانی که در این حوالی ، در همین آمد و شد های روزمره ، وقتی در خیابان راه می روی، توی تاکسی غرق فکر می شوی، توی مترو وسط جمعیت احساس می کنی چقدر گم و محوی، وقتی توی یه آسانسور خیره به زمین ایستاده ای و دلت از مشکلی لبریز شکایت است، وقتی روی نیمکت یک پارک تنها نشسته ای ، سر جلسه امتحان، توی صف نان، وقتی از پشت پنجره به بیرون نگاه می کنی و بی هدف با چشم هایت فضا را جستجو میکنی ، وقتی در هیاهویی کاذب بلند بلند می خندی بی آنکه حقیقتاُ شاد باشی ،...شاید در تمام این لحظات، من نزدیک تو ایستاده باشم ، کنارت ، پشت سرت ، شانه به شانه ات برای چند لحظه، من نزدیک تو باشم و به همان چیز هایی فکر کنم که تو فکر می کنی، یا شاید چیز هایی را بدانم که تو می خواهی بدانی، شاید تو بخواهی همان چیز هایی را بگویی که من می خواهم بشنوم، کنار هم، نزدیک هم و در سکوت و غریب با هم... خواستم بگویم وقتی پشت مونیتور کامپیوتر ذل می زنی به کلمات تا جملاتی پیدا کنی که آرامت کنند ، شاید من هم همان موقع ، همان طور ، با همان نگاه مشتاق و غمگین ذل زدم به همان کلمات...و تصورش سخت نیست که آدم مثل من وتو زیاد است، اگر بدانی، بعد کمی تنهاییت سبک تر می شود، قبولش خیلی هم سخت نیست که  ما همه یکتاییم و اما یگانه ایم، ...دیدی؟ فرصت از دست شد و تو گریه ات را با من شریک نشدی...من بغضم را فرو خوردم و لباسم خشک ماند و تو اشک هایت را بر زمین سرد فرو ریختی ...آیا برای یک گریه دیگر فرصت خواهیم داشت؟...کسی چه می داند، شاید همین نزدیکی ها یکی مثل تو با یکی مثل من ، همین لحظه اکنون با هم گریسته باشند فقط به گواه یکی بودن پروردگارشان ... با اینهمه دوستت دارم...

 


+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 6:50 عصر توسط سارا | نظر


بیا تو بابا جون

نظر یادتون نره ها
+ نوشته شده در شنبه 85/10/23 ساعت 1:39 عصر توسط سارا | نظر


<      1   2   3